باز مثل هر روز ماید و بر روی همان صندلی کهنه کنار ایستگاه راه آهن مینشیند...
چشم هایش را به فراسوی ریل راه آهن می دوزد...چه غریبانه نگاه میکند...
در
دلش برق امید است،با خود میگوید حتما میاید او به من قول داده خودش میگفت
یک روز برمیگرددنمیدانم کی ولی حتما ماید...او هیچ وقت زیر قولش نمیزند...
قطار
در ایستگاه ایستاد...زن با نگاهی پر از التماس و انتظار مسافران را
ورانداز میکند.همه پیاده میشوند ولی هیچکس برای او یار قدیمی خودش
نمیشود...دوباره به یاد آن خاطره قدیمی که سال هاست خود را با آن زنده نگه
داشته می افتد...در همین جا اورا ترک کرده بود لبخند تلخی روی لبانش
خودنمایی میکرد...
ناگهان با صدای سوت قطار افکار پریشانش را جمع میکند
خودش است آمد...
دوان دوان به سوی قطار میدود ناگاه در همهمه صدا ها صدای آشنای اورا سر جای خودش خشک میکند صدای آشنای که رو به مخاتبش میگفت:
پیاده شو عزیزم امید وارم ماه عسل خوبی داشته باشیم...