میدانی؟یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی "تعطیل است" و بچسبانه پشت شیشه افکارت ...باید به خودت استراحت بدهی،دراز بکشی و دست ها را زیر سرت بگذاری و به اسمان خیره بشوی و بی خیال در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند،
آنوقت با خودت بگویی:بگذار تا منتظر بمانند...
باز مثل هر روز ماید و بر روی همان صندلی کهنه کنار ایستگاه راه آهن مینشیند...
چشم هایش را به فراسوی ریل راه آهن می دوزد...چه غریبانه نگاه میکند...
در دلش برق امید است،با خود میگوید حتما میاید او به من قول داده خودش میگفت یک روز برمیگرددنمیدانم کی ولی حتما ماید...او هیچ وقت زیر قولش نمیزند...
قطار در ایستگاه ایستاد...زن با نگاهی پر از التماس و انتظار مسافران را ورانداز میکند.همه پیاده میشوند ولی هیچکس برای او یار قدیمی خودش نمیشود...دوباره به یاد آن خاطره قدیمی که سال هاست خود را با آن زنده نگه داشته می افتد...در همین جا اورا ترک کرده بود لبخند تلخی روی لبانش خودنمایی میکرد...
ناگهان با صدای سوت قطار افکار پریشانش را جمع میکند
خودش است آمد...
دوان دوان به سوی قطار میدود ناگاه در همهمه صدا ها صدای آشنای اورا سر جای خودش خشک میکند صدای آشنای که رو به مخاتبش میگفت:
پیاده شو عزیزم امید وارم ماه عسل خوبی داشته باشیم...
تلفن همراه پیرمردى که توى اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد...
پیرمرد به زحمت تلفن ... را با دستهاى لرزان از جیبش درآورد، هرچه تلفن را
در مقابل صورتش عقب و جلو کرد نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند...
رو به من کرد و گفت،
ببخشید ، چه نوشته؟
گفتم نوشته،
"همه چیزم"
پیرمرد: الو، سلام عزیزم...
یهو دستش را جلوى تلفن گرفت و با صداى آرام و
لبخندى زیبا و قدیمى به من گفت،
همسرم است...